مهرمادري همسنگ با محبت خداست

نويسنده:طاهره قيومي



قصه فراق سخت و شيرين فرزندان، از زبان مادر شهيدان مقيسه

شانزده سالم بود که اولين فرزندم به دنيا آمد.نه؛ چون وقتي کسي مادر مي شود، خدا به او لطف کرده و او را عاشق مي کند؛ پس براي يک عاشق، هيچ کاري سخت نيست؛ مهر مادري، به نوعي هم سنگ با محبت خداست. خدا به من هشت فرزند داد؛ فرزند سوم و پنجم ام، احمد ومحمود، شهيد شدند. احمد بيست و سه ساله بود و محمود بيست وشش ساله، کمتر از پنجاه سال داشتم که خدا دو تا از گلهاي زندگي ام را گرفت، ولي در عوض، آنچه را که لايق دنيا و آخرت يک انسان است، به من عطا کرد؛ غيرت وآبرو.
همه بچه هايم ارتباط خوبي با خدايشان دارند. من هم ازشان راضي ام.اما احمد ومحمود نگاه متفاوتي داشتند؛ خاطرم هست که دوران بارداري و تولد آنها خودم قدري متفاوت بودم . دقتم روي رفتار و اعمال دنيوي ام خيلي بيشتر بود؛ به اين که چه بخورم،چه بگويم، چه بخوانم، چقدر صبور باشم، چقدر توکل کنم و ... خيلي بيشتر دقت مي کردم.حالا هم که زمان گذشته ومرور مي کنم،مي بينم من هم زماني که صاحب احمد و محمود شدم، آدم متفاوتي شدم، دوران نوجواني فرزندان من، زماني بود که هنوز انقلاب نشده بود، اما من بدون اين که نقش مستقيم روي هدايت بچه هايم براي دفاع از اعتقادات ديني شان داشته باشم، مي ديدم که لحظه اي از خدا و راه او غافل نبودند.
يعني يادم نمي آيد به شان گفته باشم نماز بخوانند، مسجد بروند، صبور باشند، انسان دوست باشند يا از خواسته هاي قلبي خودشان دفاع کنند. اما آنچه که خودم دقت داشتم، دقيقاً روي بچه هايم هم تأثير مي گذاشت؛ اين که خودم صبر و گذشت را براي ادامه زندگي، حياتي و صداقت را رمزي براي رسيدن به هدف مي دانستم.
احمد در عمليات رسول الله و خرمشهر شهيد شد و محمود در مرصاد.
هر دويشان ازدواج کرده بودند. قبل از ازدواج هم به جبهه رفته بودند اما در زمان جنگ ازدواج کردند، نيتشان هم ادامه جنگ بود تا ايران با سرافرازي، دفاع را تمام کند. زمان ازدواج هم از ملاک هايشان اين بود که کسي راانتخاب کنند که بپذيرد آنها رزمنده اند؛ من هم در تمام لحظات به آنها يادآور مي شدم که قبل از عقد، صادقانه به همسران شان بگويند که چه اهدافي دارند و بگويند که شرايط زندگي با آنها کمي مشکل و متفاوت است.
خيلي؛ چون با صداقت و مهرباني بود. احمدم وقتي شهيد شد که طعم پدر شدن را نچشيده بود (چون همسرش خيلي جوان بود) اما محمد، يک پسر و يک دختر به يادگار گذاشت.
چيزي که از آنها زياد به ذهن ام مي آيد، محبت و مهرشان است. يادم است هميشه ، تا فرصت به دست مي آوردند، مي آمدند موهاي مرا شانه مي کردند، توي خانه کمک حالم بودند و...
وقتي هم رفتند جبهه، مهرباني هايشان را لحظه اي از ياد نمي برم. هر بار که براي ديدن ما مي آمدند، هر دو مي گفتند: «مادر! تو هنوز از ما رضاي نيستي که برمي گرديم! راضي باش و ما رو رها کن. آخر ما تا مرز شهادت مي رويم و بر مي گرديم؛ چون تو به شهادت ما راضي نيستي!» و راست مي گفتند؛ راضي به حضورشان در جنگ و جبهه بودم، اما شهادت نه.سرانجام وقتي سپردم شان به صاحب اصلي و رضايت به رضاي خدا دادم، شهيد شدند.
بله. من خيلي حرف ها دارم؛ به ياد ندارم که وقتي آنها مي آمدند، لحظه اي با بي مهري رفتار کرده باشم. هميشه براي راهي که انتخاب کرده بودند، تشويق شان مي کردم. اگر مادري ببيند که فرزندش در راه معبودش قدم بر مي دارد و مادر مشوق او نيست، يا حتي عامل بازدارنده اي است براي حضور فرزند در مسير الي الله ، ظلم کرده؛ اول به خود و بعد به فرزندش. دوستي و صداقت رفاقت بين مادر و فرزندان، راه نجات يک خانواده و جامعه است.
جوان ها براي اسلام دست به کار شوند؛ فکر نکنند که راه تمام شده.
تولد هر فرزند، يعني آغاز يک راه جديد براي رسيدن به مقصد، رضايت خالق، حفظ حرمت خون شهدا و امام حسين (عليه السلام) و زنده نگه داشتن آرمان هاي امام.
جوان ها، مادران و پدران، همه حرکت کنند. به اين اميد که برسيم به آن چه رضاي خداوند است.
منبع: نشريه زندگي ايده آل شماره 42